سلام روشن بی پاسخ ما را علیکم باش
صبوری کن در آماج اهانتها، تبسم باش
گمان کردم تو را در کوه گم کردیم، اما نه
تو جاریتر میان رخوت دنیا تلاطم باش
تو جاریتر میان روستایی دور افتاده
پناه رنج محرومان، رفیق درد مردم باش
برای گردن افزونهخواهان تیغ برنده
برای بقچههای مستمندان نان گندم باش
رقیبانت اگر مدیون و مرعوب جناحیناند
سرافرازانه تنها زیر دین مشهد و قم باش
253
0
5
لهیب ذولفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
یداللّهی و گشته دست عقل از وصف تو کوتاه
گواه عجز ما انگشتهای بر دهان ماندهست
«سلونی» گفتی و با ریشخندی جهل پاسخ داد
تو را که ردّپایت ماورای آسمان ماندهست
مزیّن شد اذانم با تمسّک بر ولای تو
شهادت میدهم از برکت نامت اذان ماندهست
شب تنهایی کوفه چه بر روز دلت آورد؟
که بغضی استخوانی در گلویت همچنان ماندهست
::
یقین دارم که نزدیک است رستاخیز عشّاقت
همانا فصل شورانگیزی از این داستان ماندهست
610
0
4.6
تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
به اعجاز نگاهت زنده کردی مردهدلها را
برایت بردن من تا خدا، تا نور آسان است
اسیر مهر و حلمت کن مرا چون مرد نصرانی
که با تو رَستَنم از این منِ مغرور آسان است
خودت سیب دلم را از حصار سنگها بردار
برای او که چید از آسمان انگور، آسان است
تمام بیتهایم درد دل بودند، میبخشی
کجا مدح سلیمان از زبان مور آسان است؟
369
0
4
حس می شود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
در پهنه سجاده، ای خورشید عالم تاب
انگار که چیزی نمانده جز عبا از تو
افطار شد- خورشید آمد خاکبوسی کرد-
لب تشنه ای و می ترواد کربلا از تو
شلاق خوردی اشک نوشیدی و می آمد
تنها صدای هق هق زنجیرها از تو
هرقدر دشنامت دهد هرچه بیازارد
پاسخ نمی گیرد نگهبان جز دعا از تو
حتا شده دلبسته ات هر حلقه ی زنجیر
آن گونه که آسان نخواهد شد جدا از تو
زندانی دنیا شدم مولا دعایم کن
باب الحوائج! خواستم تنها تو را از تو
884
0
5
ای روشنی روی تو تابنده تر از ماه
گیسوی سیاه تو پر از عطر سحرگاه
من عبد شدم عبد تو المنه للعشق
تو شاه شدی شاه من العزه للّه
دل تنگم و دل باخته، دلگیر و دل آشوب
دل رحمی و دل سوخته، دل خونی و دل خواه
کوتاه نشد سایه ی تو از سر این شعر
هر چند که دستش شده از وصف تو کوتاه
هر قدر شماتت شدی از سوی ذلیلان
هرگز نگرفت آینه ی قلب تو را آه
شد عاقبت از غربت تو خون، جگر تشت
زینب چه کشیده ست در آن لحظه ی جانکاه!
1317
0
5
در آن نگاه عطش دیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
گرفت جان تو را ذره ذره عاشورا
که لحظه لحظه آن روز در دلت جان داشت
چه سنگها سرت از دست نانجیبان خورد
چه زخم ها دلت از شام نامسلمان داشت
اسیر بودی و از خطبه ی تو می ترسید
به روشنای کلامت یزید اذعان داشت
و بر امامت تو سنگ هم شهادت داد
به قبله بودن تو کعبه نیز ایمان داشت...
تو را زمانه نفهمید و خواند بیمارت
و پشت این کلمه عجز خویش پنهان داشت
1057
0
5
برای بردن نامت وضو با باده می گیرم
سراغت را نه از شمشیر از سجاده می گیرم
فقط شان تو را معصوم میداند نمیدانم
چرا وصف تو را اینقدر گاهی ساده می گیرم
چرا مثل علی دستان پر مهرت پر از پینه است؟
جواب از نخل های تازه خرما داده می گیرم
و با نام تو هم کباده میگیرند هم حاجت
و من عباس را هم معنی آزاده می گیرم
جنونم را از آن چشمان در خون خفته می دانم
بهشتم را از آن دست به خاک افتاده می گیرم
1711
0
4.33
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
شد دشمن تو معترف، انگار خداوند،
در گوش تو گفته همه اسرار جهان را
با رایحهٔ خِطّهٔ سرسبز عبایت
کوتاه کن از باغ دلم دست خزان را
با امر تو هر چند در آتش ندویدم
هر چند فدای تو نکردم سر و جان را
هر چند مرید تو شدن شأن زرارهست
ای کاش که این عاشق بینام و نشان را...
بگذار که تا ظل بنیساعده یکبار
من جای تو بر دوش کشم کیسهٔ نان را
ماندم که در خانهات آن روز چرا سوخت
آتش که نسوزاند تن خادمتان را
با لحن حجازی شبی از حضرت موعود
خواهیم شنید از حرمت صوت اذان را
1571
0
3
می شود بر شانه ی لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد
هردم ای آئینه با آهت دل عالم گرفت
چشم دنیا تار شد سر در گریبان گریه کرد
خون به جای اشک از زنجیر دستانت چکید
پا به پای تو در و دیوار زندان گریه کرد
از شکوه تو زن آوازه خوان لکنت گرفت
با نوای ربنای تو نگهبان گریه کرد
تازیانه خط به خط بر پیکرت مقتل نوشت
تازیانه زخم هایت را فراوان گریه کرد
::
بیت آخر خواند دعبل از غریب کاظمین
بی صدا زیر عبا، شاه خراسان گریه کرد
3154
1
4.57
صبوری به پای تو سر می گذارد
غمت داغ ها بر جگر می گذارد
کمی خواستم از غریبی بگویم
نه؛ این بغض سنگین مگر می گذارد؟
و حتما شبیه همان مرد شامی
نگاه تو در من اثر می گذارد
کریمی که از کودکی می شناسم
قدم روی چشمان تر می گذارد
دلم باز با یاد غم هایت آقا
غریبانه سر روی در می گذارد
....
نمک ریخت یک شهر بر زخم مردی
که دندان به روی جگر می گذارد
3534
9
4.8
چشم های تو عین الیقین بود
ردپایت صراط المبین بود
مقصد و مبدات عرش اعلی
خاک بوست زمان و زمین بود
لطف تو بیشتر از توقع
سهم تو کمتر از خوشه چین بود
باز با اسم تو گریه کردم
اشک با نامت از بس عجین بود
ای کریمی که زخم زبان خورد
ای امیری که تنهاترین بود
خنجر جهل سایه به سایه
در پی قتل تو در کمین بود
عاقبت ریخت زهر خودش را
همسرت مار در آستین بود
1935
0
4.5
چشمان تو راهي است سوي آسمان باز
دستت گره ها کرده از کار جهان باز
بر دوستدارت در نخواهي بست وقتی
بوده دراين خانه رو به دشمنان باز
حق داشتی از من نگاهت را بگیری
آغوش وا کردی برایم مهربان باز
ای وای از آن روزی که جانت را گرفتند
اي واي ازآن روزي كه شد در ناگهان باز
ديدي میان کوچه حیدر دست بسته است
پهلوي در ديدي كه مادر هست جانباز
سخت است از اين بيشتر روضه بخوانم
بگذار باشد آخر اين داستان باز
1909
0
4.33
سکه ها ایمانشان را برد بیعت ها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
دست بدعت جانماز از زیر پای او کشید
در شب شومی که قبح هتک حرمتها شکست
خنجر مأموم بر پای امامش زخم زد
قامت دین را نماز بی بصیرت ها شکست
دشمنان زخمش زدند و دوستان زخم زبان
آه این آیینه را سنگ ملامت ها شکست
زهر جعده تلخ تر از صلح تحمیلی نبود
زهر را نوشید و بغضش بعد مدت ها شکست
2706
1
4.4
بارها از سفرهاش با این که نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
مردم این شهر در ظاهر مسلمان عاقبت
با صدای سکه دست از دینشان برداشتند
بر سر همسایگانش سایهای پرمهر داشت
از سرش هرچند روزی سایبان برداشتند
بذر ننگین جسارت بر تن معصوم را
این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند
دستهایی که بر این تابوت تیر انداختند
چند سال بعد چوب خیزران برداشتند
1639
0
4.67
بارها از سفره اش با اینکه نان برداشتند
روز تشيیع تنش تیر و کمان برداشتند
مردم این شهر در ظاهر مسلمان عاقبت
با صدای سکه دست از دینشان برداشتند
بر سر همسایگانش سایه ای پر مهر داشت
از سرش هرچند روزی سایه بان برداشتند
بذر ننگین جسارت بر تنی معصوم را
این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند
دست هایی که بر آن تابوت تیر انداختند
چند سال بعد چوب خیزران برداشتند
3263
0
5
بظاهر زائرم اما زیارت را نمی فهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمی فهمم
تو از من بیشتر مشتاق دیداری و من حتا
به دل افتادن گاه و گدارت را نمی فهمم
زیارت نامه می خوانم دلم از نور لبریز است
"اگر چه گاه معنای عبارت را نمی فهمم"
تو پرواز مرا در اوج می خواهی و می دانی
من از بس در قفس بودم اسارت را نمی فهمم
به جای غربت تو ازدحام صحن را دیدم
غریبی آه درد بی شمارت را نمی فهمم
...
به هر زائر سه جا سر می زنی- دلگرمی ام این است-
زیارت نه ولی قول و قرارت را که می فهمم
4709
8
4.8
مانند باران بود و بر دل ها ترنم داشت
مانند چشمه لطف سرشارش تداوم داشت
در سفره اش نان جوین خشک بود اما
در کیسه خیرات نان گرم گندم داشت
از برکت دستان او شهری نمک میخورد
شهری که درآزردن قلبش تفاهم داشت
هم دوست هم دشمن نمک بر زخم او پاشید
او باز هم شوق هدایت درد مردم داشت
یا نیمه شب همسایه هایش را دعا میکرد
یا از غمی دیرینه با چاهش تکلم داشت
مرداب ها هرچند قدرش را نفهمیدند
او باز باران ماند و بر دلها ترنم داشت
1881
4
4.5